دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی شدم از درد و تنهایی گلی پژمرده و غمگین ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی تپش های دل خستم چه بی تاب و هراسانند به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی هماره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی
ای عشق هر چه هستی ... هر چند سرد و خاموش .. هرچند گشته ای تو ... با شب دلان هم اغوش .. هر لحظه در کمینم ... نجوا کنم به طعنه ... ای عشق مرهم درد .. یادم تو را فراموش
نظر یادتون نره
نویسنده: سارا(پنج شنبه 85/10/14 ساعت 8:6 صبح)